خداوند در سوره علق دو علت برای طغیان و سرکشی انسان در برابر خدا بر میشمارد آنجا که میفرماید: ((کلا ان الانسان لیطغی)). علت اول:((ان راه استغنی))انسان چون میبیند بینیاز است و همه چیز دارد فکر میکند این همه را خودش بدست آورده برای همین سر به طغیان میزند و میگوید مرا به خدا نیازی نیست من خودم همه چیز دارم.علت دوم: ((الم یعلم بان الله یری))انسان چون خدا را نمیبیند فکر میکند خدا هم او را نمیبیند برای همین سر به طغیان میزند.
تا حالا فکر کرده ایم خدا کجای زندگی من و توست . بسیاری از ما خدا را در حاشیه قرارد اده ایم یعنی زندگی هایمان حرکاتمان رفتار واخلاقمان سبک زندگیمان اصلا رنگ و بوی خدایی نداره به سخن بهتر هرکار خودمان بخواهیم میکنیم و فقط از خدا موقعی استفاده میکنیم که مشکلی داشته باشیم آنهم مشکلی که از دست کسی کاری بر نیاد.آنگاه یادمان میاد که یه قدرت دیگه ای هم هست که خودش گفته: ((ادعونی استجب لکم)) ((بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا)) آنگاه دست بالا میبریم و تضرع وناله میکنیم. و تعداد اندکی هستند که خدا را در متن زندگی خودشون قرار داده اند و خدا همشه با آنهاست و هر چه بخواهنند بکنند آن کار را با مقیاس دستورات خدا میسنجند این گروه در مشکلات صبورند. و آنها ستگارانند.
کمی بیندیشیم.....
ما جزو گروه اول هستیم یا دوم؟
دیدار میسر شد و بوس وکنارهم از بخت شکر دارم ، از روزگار نیز هم
هزاران بار شکر که لطف خدا شامل حالم شد و در اثنای سفر مقام معظم رهبری به خراسان شمالی در روزی که با جوانان و دانشجویان در بجنورد دیدار داشتند به خدمت ایشان رسیدیم. شورو شعف و حس و حال جوانان مثال زدنی و وصف ناشدنی بود. هر کس با هر چه در دست داشت و در دل، ارادت خودش را به آقا فریاد میزد.
پیوند جوانان با پیر مرادشان را باید ابر قدرتهای مستکبر ببینند و آنگاه بفهمند که چرا این ملت همیشه در اوج اقتدار و افتخار ایستاده و دست رد به سینه همه ابر قدرتها زده ، باید ببینند که جوانان با هر تیپ و قیافه و با هر دید سیاسی وقتی رهبرشان را میبینند اشک از چشمانشان سرازیر میشود و مکحو در چهره محبوبشان میشوند . این کوردلان میبینند اما کتمان میکنند و سعی در ایجاد فاصله بین امام و ماموم دارند اما به فرموده امام:))آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند)).
فضای منزل خودتان را اسلامی کنید.......
ادامه مطلب...
تقوا مراتبی دارد. مرتبه ی نازله آن انجام دادن واجبات و ترک
محرمات است که البته بسیار خوب و بجاست ؛ ولی مرتبه ی
عالی تقوا ، پرهیز کردن از غیر خداست ؛ بدین معنا که انسان
غیر از محبت حق در دل چیزی نداشته باشد.
" شیخ رجبعلی خیاط "
آقای من ، مولای من ای امید دل شیدای من گوشه چشمی بنما تاد ل وجان همه یکباره دهم
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را بر گسلیم، از همه بیگانه شویم
جان بسپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو تا نمیریم ، مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است واجب آید که نگون تر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت گردر این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
در رخ آیینه عشق ز خود دم نزنیم محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم
ما چو افسانه دل بی سر وبی پایانیم تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند شاید ار ناله کنیم ، استن حنانه شویم
نی خموش کن که خموشانه بباید دادن پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
چندی گذشت تا یک روز آن دو ، همان مرد را دوباره در بازار دیدندوگفتند: ای مرد در بازار چکار میکنی؟گفت:من مالی ندارم تا تجارت کنم تجارت من صلوات است.آن دو گفتند :صلوات که شکم را سیر نمی کند.مرد جواب داد:به خدا قسم اینطور نیست خداوند مرا از سختی ها نجات می دهدناگاه مردی پیدا شد که دوماهی فاسد در دست داشت.
آن دو گفتند:آن ماهی ها را به این مرد بفروش. ماهی فروش گفت:ای مرد این ماهی هارا از من بخر.مرد مومن گفت:پولی ندارم.آن دو نفر گفتند:تو ماهی را بخر،پول آن را محمد میدهدآن مرد ماهی را خرید وفروشنده نزدرسول خدا صلی الله علیه واله رفت و یک درهم از آن حضرت گرفت.
آن مرد مومن ماهی را به خانه برد و هنگامی که شکم آن را پاره کرد جواهری از شکم ماهی بیرون آمدکه قیمت آن به دویست درهم می رسید. آن دو نفر از شنیدن این خبر ناراحت شدند،نزد ماهی فروش رفته وبه او گفتند، که از شکم ماهی دو جواهر در امده، در حالی که تو ماهی فروخته بودی نه جواهر، پس برو وجواهرت را بگیر.پس صاحب ماهی مدعی شد وجواهر را گرفت . در این هنگام جواهرها تبدیل به عقرب شده ودست مرد را گزیدند.در این حال آن دو گفتند : این سحر محمد است.
آن مرد مومن دو جواهر دیگر از شکم ماهی پیدا کرد .باز آن دو ،صاحب ماهی را خبر کردند.برای باردوم خواست که آن گوهرها را بگیرد.این بار گوهر ها به دو مار تبدیل شدند. آن دو گفتند:سحر به این بزرگی ندیده بودیم. مرد مومن گفت: اگر این سحر است ،پس بهشت وجهنم نیز سحر است.
انگاه آن مرد چهار گوهر ار خدمت پیامبر صلی الله علیه واله آورد.جمعی از تاجران عرب حاضرشدند و گوهرها را به چهار صد دینار خریدند
حضرت فرمودند: خدا این نعمت را به جهت صلوات به تو عطا فرمود.
خواهرم ! حجاب تو تیری است در چشمان هرزه و دشنه ای بر نگاههای مسموم
مردم شما را به یاد آوری مرگ سفارش میکنم ، از مرگ کمتر غفلت کنید ، چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالی که او شما را فراموش نمیکند؟
و چگونه طمع می ورزید در حالی که به شما مهلت نمی دهد؟
مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافیست آنها را به گورشان حمل کردند بی آنکه بر مرکبی سوار باشند آنان را در قبر فرود آوردند بی آنکه خود فرود آیند ، چنان از یاد رفتند گویا از آباد کنندگان دنیا نبودند و آخرت همواره خانه شان بود!
آنچه را وطن خود می دانستند از آن رمیدند و در آنجا که از آن میرمیدند آرمیدند.
و از چیزهایی که با آن مشغول بودند جدا شدند و آنجا را که سرانجامشان بود ضایع کردند.
اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی هایشان بیفزایند، به دنیایی انس گرفتند که مغرورشان کرد ، چون به آن اطمینان داشتند سرانجام مغلوبشان کرد.
وقتی دل شیدایی میرفت بصحراها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل چون یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی شعر تو بر لبها ای شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
الهی! چشمان گنهکار ما را به جمال نورانی مهدی فاطمه منور گردان
یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله میگفتند:((میباید یکی کاو خبر آرد ز مطلوب اندکی))
شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضای قصر جست از شمع نور
بازگشت و دفتر خود باز کرد وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کاو داشت در جمع مهی گفت : او را نیست از شمع آگهی
شد یکی دیگر گذشت از نور د ر خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت از وصال شمع شرحی باز گفت
دیگری برخواست میشد مست مست پایکوبان بر سر آتش نشست
دست در کش کرد با آتش به هم خویشتن گم کرد با و خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را زدور شمع با خود کرده همرنگش ز نور
گفت:این پروانه در کارست و بس کس چه داند؟این خبر دارست و بس
آن که شد هم بی خبر هم بی اثر از میان جمله او دارد خبر
تانگردی بیخبر از جسم و جان کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هفته دفاع مقدس گرامیباد.
در زمان جنگ امام خامنه ای زیاد به جبهه میرفتند و همیشه با لباس نظامی در جبهه شرکت میکردند و به نیروها روحیه میبخشیدند و به صورت مستقیم بر اوضاع نظارت میکردند. خودشان نقل میکردند:که دغدغه من این بود که با لباس روحانیت در جبهه حضور پیدا کنم بهتر است یا با همین لباس نظامی.تصمیم گرفتم از امام در این مورد نظرخواهی کنم،یکروز که برای دادن گزارش در مورد اوضاع جبهه خدمت امام رسیدم. تا موقعی که بند پوتینهایم را باز کردم چند دقیقه ای طول کشید و امام داشتند از پنجره نگاه میکردند.تا به خدمت ایشان رسیدم امام فرمودند:آقا سید علی این لباس سربازی خیلی برازنده شماست.و من جواب خودم را گرفتم.
ای خدای بزرگ ترا شکر میکنم که راه شهادت را بر من گشودی دریچه ای پر افتخار از این دنیای خاکی بسوی آسمانها باز کردی و لذت بخش ترین امید حیاتم را در اختیارم گذاشتی و بامید استخلاص تحمل همه دردها و غمها و شکنجه ها را میسر کردی.
خدا ترا شکر میکنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچ کس و هیچ چیز انتظاری نداشته باشم .
اما ای خدای بزرگ یک چیز بیش از همه چیز بر من ارزانی داشتی که نمیتوانم شکرش کنم و آن درد و غم بود درد و غم از وجودم اکسیری ساخت که جز حقیقت چیزی نجوید جز خدا کاری را بر نگیرد و جز عشق چیزی از آن ترشح نکند.
خدایا عذر میخواهم از اینکه در مقابل تو میایستم و از خود سخن میگویم و خود را چیزی به حساب میاورم که ترا شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل بحساب آورد.
خدایا تو در موقع خطر مرا تنها نگذاشتی تو در کویر تنهایی انیس شبهای تار من شدی تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی و کمک کردی در ایامی ک هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه و پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مسلح نمودی و در میان ابرهای ابهام در مسیر تاریک و مجهول و وحشتناک مرا هدایت کردی.
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم*
تا بکی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
شب هجران تو آخر نشو د رخ ننمایی*
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
آید آنروز که در باز کنی پرده گشایی*
تا بخاک قدمت جان و سر خویش ببازیم
به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار *
تا پس از مرگ به وجد آمده در ساز و نواییم
گر به اندیشه بیاید که پناهی است به کویت*
نه سوی بتکده رو کرده نه راهی حجازییم
ساقی از آن خم پنهان که از بیگانه نهان است*
باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم
امام خمینی( رحمه الله علیه )
الهی ! با آن زمز مه های مستانه که از ذکر نام تو شکیبایی را از شب عاشقان بیدار دل ربوده و مجنون وار و شیدا دیدار تو را خواهانند مرا دریاب.
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت * خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن* که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
خداوندا ! یاریم فرما تا از فرصتهای خاکستری و سوسه هایم آزادانه بگذرم و جاری تر از باران و روشن تر از آفتاب تجلی افقهای برتر ایمان و عشق تو ر ا در آئینه دل خویش احساس کنمو خود را در میان برگزیدگانی بیابم که وعده پیروزیت را به آنان داده ای.