دلم را به جرعه ای از زلال چشمانت میبازم!
آرزوهای دور و درازم را به تبسمی شیرین بر لبانت وا مینهم!
گوش جانم را به ترنم خوش آهنگ کلامت میسپارم!
نگاهم را به رد پایت بر روی تن خشک برگها میلغزانم!
آخرین توانم را در گلویم جمع میکنم و فریادت میزنم
اما هر چه میکنم کلمات از دهانم خارج نمیشوند
من درون خودم زندانیم..
خودم قفسی ساخته ام از خودم برای خودم...
تو را رها میبینم که میگذری...
من بالهای زخمیم را به اشک میشویم و منتظر میمانم که برگردی.
برمیگردی؟
ای روزهای رفته در خواب غفلت
ای لحظه های گذشته در بیخودی
.
.
.
اما افسوس....
که آب رفته به جوی نیاید...
نظرات شما عزیزان:
امیدوارم با تبادل لینکها بر بنده منت بگذارید
دوستدار دوستان خدا